در کوچه....در خیابان....در هر کجا که آدمی یافت میشود لبانم را حالتی خمیده میدهم از همان لبخندها که شیرین است مثل باقلواهای مادربزرگ ! و میدانم که مرا دیوانه یا مجنون میدانند .حتی بلیت فروش اتوبوس هم هرازگاهی با تردید مرا مینگرد....چه اهمیت دارد؟ من میخواهم به روی تمامی مردمان شهرم بخندم ....و مطمئنا روزی خواهم مرد.... و روزی که من میمیرم دل همه میسوزد.... و همه چقدر گریه میکنند در حالیکه من بالا در ابرهایم و نمی توانم پایین بیایم ....و شاید فقط ......همین !